مها، دختر زيباي من

هفته 38

     ديگه داريم كم كم به ديدن دخترمون نزديك ميشيم. فقط 11 روز ديگه مونده كه محكممممممم بغلش كنم، صورتشو بچسبونم به صورتم و عطر تنش رو بو بكشم. واييييييي خداي من! تصور اين لحظه اشكمو در مياره. خداياااااااااااا اين حس قشنگ رو تو سرنوشت همه ي منتظراي ني ني قرار بده.      حالا از چكاپ هفته 38 بگم كه: ديروز رفتيم پيش خانوم دكتر. همه چي خوب بود و تو هم مث هميشه اونقدر بالا پايين مي پريدي كه توجه همه رو به خودت جلب كرده بودي. بابايي هم كه فقط ذوق ميكنه كه دخترش اينقدر پر جنب و جوشه. نميدونه كه تو با اين چرخش ها و حركات آكروباتيك، دل و روده و معده و پهلوي ماماني رو به هم مي دوزي.    &nb...
11 مهر 1391

بدون عنوان

      22 مهر      22 مهر، قراره تاريخي بشه كه هميشه توي ذهنمون مي مونه. روز تولد دخترمون، عشقمون.      تقريبا همه چيز برا آمدنش آماده است. هر چند هنوز ساك بيمارستان رو نبستم و لباسهاي كوچولوش رو كه مامانم زحمت شستنش رو كشيدند اتو نكردم. اما خب اگه مامان خوبي باشم و امروز لباسها رو اتو بكشم، ساك هم بسته ميشه و ميتونم نفس راحتي بكشم.      از مرخصي قبل از زايمان بگم كه خانوم دكتر نامه داد و برديم كمسيون پزشكي. اونقدر شلوغ بود كه نفس كم مياوردي. منشي بهم گفت چون مرخصي ات زير 21 روز هست، نيازي نيست تو صف باشي. برو نامه ات رو بده دكتر امضا كنند!! همسري...
4 مهر 1391

مهاي من

سلام مهاي مامان! بلههههه دخترم، عشقم، اسم شما شد: " مها ".    به معني سنگي كه همچون بلور صيقل خورده.    ياقوت سرخ    ابر اميدوارم، روحي داشته باشي به وسعت ابر، بيكران و سخاوتمند. در برابر سختي ها و ناملايمات، محكم باشي مثل سنگ، عاري از هر بدي و كاستي، پاك مثل بلور و همچون ياقوت درخشاني نگين انگشتري زندگيمون.     قربونت برم ماماني. نميدوني چقدر انتخاب اسم سخته. اونم انتخاب اسم شما كه عزيزترينمي. من و بابايي تمام سعيمون رو كرديم و از انتخاب اسمت راضي ايم. اميدواريم شما هم از اسمت خوشت بياد و به قول مامان بزرگا نامدار باشي. ...
31 شهريور 1391

هفته 36

     چند شب پيش، خيلي اتفاقي پاهام ورم كرد. خواهرم و همسرش شام خونه ما بودند و با خودم فكر كردم حتما بخاطر خستگيه كه اينجوري شده. آخه ناهار هم خونه بودند و حسابي خسته شده بودم. اما خب تهوعي كه داشتم و ترس از پره اكلامپسي باعث شد فرداش با باباي ني ني بريم پيش خانوم دكتر. جواب آز ها و سونو از نظر خانوم دكتر عالي بود و ترس از پره اكلامپسي بي دليل. البته قرار شد اگه ورم شديدتر شد، اورژانسي آز ادرار بدم تا اگه مشخص شه بدن پروتئين دفع ميكنه سريع برم بيمارستان. فعلا كه ورم همچنان هست و تمام بند بند انگشتهاي دستم و كف پاهام حسابي درد داره. دلم به اين خوش بود كه من كه تا الان ورم نكردم حتما تا آخرش همينطوري شييييك مي مونم. اما ز...
25 شهريور 1391

سونو 35 هفته

     سلام عشق مامان. ببين چه مامان خوبي شدم، تند تند ميام آپ ميكنم.      امروز رفتم سونو. رفتم كه نه بهتره بگم رفتيم. من و تو دخمل شيطون كه اصلا انگار خواب و استراحت نداري. همه اش در حال وول خوردن تو دل ماماني. جديدا كه محكممممممممم زير دلمو فشار ميدي و همزمان زير قفسه سينه و پهلوهام هم مشمول لطفت ميشن. برگرديم سر موضوع صحبت. با هم رفتيم سونوگرافي. خدا رو شكر از اول، سن بارداري از طريق سونوگرافي و سن بارداري از طريق LP يكي بود و ماماني گيج نميشد و الان خيلي راحت ميتونم بگم هفته ي 35. وزنتون هم 2350 بود كه طبق تحقيقات به عمل آمده توسط مامان جون، براي اين سن عاليههههههه قربونت برم. وضعيت مايع آمنيوتي...
19 شهريور 1391

عروسك من

     سلام عروسكم. قول دادم زود به زود آپ كنم حتي وقتي مث الان تپش قلب نميذاره راحت نفس بكشم. چاره اي نيست، مامان شدن سخته، اونم مامان دختر نازي مث شما قند عسلم.      ديشب بابايي تا رسيد خونه با يه عالمه ذوق و شوق گفت كه برات يه چيزي خريده، يه چيزي فقط مال خودت. تا بابايي هديه ات رو از كيفش در بياره، من به يه عالمه چيز فكر كردم كه فقط ميتونه مال تو باشه. خب حالا بابا جون چي خريده بود؟؟؟ يه عروسك پارچه اي ناز و ماماني كه من با ديدنش اشكم سرازير شد. فك كنم 30 تا عروسك داشته باشي اما اين يكي با همشون فرق داره. يه دختر نازه با موهاي قهوه اي و چشماي مشكي.       چند روز پيش ...
15 شهريور 1391

در هم برهم!!

     سلام عششششقم، مامان قربون اون پاهاي فسقليت بره كه اينطوري محكم به پهلوم ميكوبي. فداي لب ها و گونه هاي كوچولوت بشم. اين روزا هر چند ساعت يه بار، سكسكه ميكني و همش تصور ميكنم الان اون لپ و لب هات چه جوري با اين سكسكه ها بالا پايين ميره.      تو اين مدتي كه برات ننوشتم اتفاقات زيادي افتاد. اول از همه بايد ازت تشكر كنم دختركم، مامان رو از غصه نجات دادي. از اون روزي كه باهات درد و دل كردم حالم خيلي بهتر شد. از همون شب همه چي روبراه شد و اميدوارم همين جوري هم بمونه.     بارها ميام ني ني بلاگ رو باز ميكنم تا از اوضاع و احوال و زندگي و تغييرات جسمي ام و بزرگ شدن روز به روز تو بنويس...
5 شهريور 1391

دلم گرفته ماماني

     سلام عزيز مامان. ميبخشيد كه دير به دير آپ ميكنم. اين روزا وضع روحيم زياد خوب نيست و نگرانم كه اين وضعيت روي تو اثر بدي بذاره ناز گلكم. براي آروم شدن هر كاري ميكنم. باهات حرف ميزنم. داستان هاي شاد برات ميخونم. موسيقي گوش ميدم. اما هيچ كدوم از اينا باعث نميشه از استرسم كم بشه.      چند روزي هم هست كه براي رها شدن از دست افكار مزاحم، خودمو با درست كردن لوستر و آويز روي در و نقاشي براي اتاقت سرگرم كردم.      ماماني، دخترك نازم، تو الان به خدا نزديك تري. كوچولوي مهربونم برا ماماني دعا كن. دعا كن غصه ها از دلم پر بكشن و دوباره شادي جاشو بگيره. دعا كن زندگي آرومي رو برات بساز...
4 مرداد 1391

تلخي گلوكز

     بالاخره اين آز تحمل گلوكز نصيب منم شد. از صبح حوصله ي بلند شدن از تخت رو نداشتم. به هر زحمتي بود تا ساعت 9:30 خودمو رسوندم دم در خونه كه يهو غافلگير شدم و بعد از مدتها دوباره تهوع و بالا آوردن و ... . با  يك ساعت تاخير رسيدم آزمايشگاه. بعد از اولين مرحله ي خونگيري (شما بخونيد جون گيري) خانومه 100 گرم گلوكز بهم داد و گفت بخور ولي ممكنه بالا بياري. منم با اعتماد به نفس گفتم: " نه فك نكنم.اين پروسه رو قبل از آمدنم گذروندم."  يه ليوان آب برداشتم و سعي كردم گلوله ها به هم چسبيده ي گلوكز رو حل كنم. حالا مگه حل ميشد.  عقربه هاي ساعت داشتند تند تند ميدويدند و نيم ساعت اول طي شد و من هنوز نصف گلوكز رو نخو...
21 تير 1391