مها، دختر زيباي من

مامان نرو نان كار

سلام      خيلي وقته چيزي ننوشتم. مها ديگه ماشالا خانوم شده. كارها و رفتار و حرفها و حركاتش همگي مث آدم بزرگاست. كمتر كار بچگانه اي ميكنه و هر بار با انجام كارها و حرفاي آْدم بزرگا به خودم قول ميدم دفعه بعد تعجب نكنم اما وقتي با اون قيافه فينگيلي حركات آدم بزرگا رو ميكنه خب تعجب داره البته همراه با چاشني تبسم.     دوباره پاييز آمد و دلم اينجا، خودم در جاي ديگر. هر روز صبح با يه عالمه دلتنگي ميرم مدرسه و تا ظهر كه برسم خونه انگار گوشه اي از وجود نيست. به كوچه كه نزديك ميشم قلبم تالاپ تولوپ ميزنه. لحظه شماري ميكنم برا ديدار. من زيادي عاشقممممم    جشن تولد خاصي براش نگرفتيم. در عوض توي يك ماه...
11 آبان 1393

21 ماهگی مها گلی

سلام من خیلی تنبلم میدونم . اونقدر درگیر مها و شیرین کاریاش و زندگی روزمره شدم که فرصت آپ کردن وبلاگش رو هم نمیکنم. البته بخش بزرگی از گناه آپ نکردن به گردن واتس آپ و وایبر و ... هاست. مها الان 21 ماهشه.    جمله کامل میگه.    از 2تا 9 رو میشماره. نمیدونم چرا یک رو نمیگه.    رنگ ها رو میشناسه. آبی, قرمز, نارنجی, بنفش, سیاه, سفید, زرد , سبز و صورتی. هر کی لباس سیاه بپوشه میگه سیاه نه. میگیم پس  چه رنگی؟ میگه آبی, قرمز, زرد, بنفش.    کلمات متضاد رو میشناسه:   دختر / پسر     سیاه / سفید     بالا / پایین     کم/ زیاد...
14 مرداد 1393

عيدتون مبارك همراه با يه عالمه دلتنگي

     سلام سلام سلامممممممممم.      كسي ميشنوه صدامو؟!      عيدتون مبارك، طبق معمول با تأخير. حالا خوبه نذاشتم سال بعد تبريك بگم جاي شكر داره واقعا.      امسال قبل عيد كه يادم نيست چه اتفاق هاي مهمي افتاده تو زندگيمون ولي اينو بگم كه مهاي دوست داشتني من روز به روز شيرين تر، جداب تر و خوردني تر ميشه. كارايي ميكنه كه حسابي قند تو دل من و بابايي آب ميشه. مونديم ما هم بچه بوديم اين كارا رو ميكرديم يا اينا كاراي مختص بچه هاي نسل جديده؟!!!      امسال برا عيد برنامه مسافرت داشتيم و طبق معمول شيراز خونه مامان من. كه به درخواست من كنسل شد. گفت...
10 فروردين 1393

دلم تنگ شده

     سلامممممم      خيلي وقته چيزي ننوشتم. مغزم پره از اتفاقات و مناسبتهايي كه ميخواستم به ذهن بسپارم و سر فرصت اينجا بنويسم اما هيچ وقت فرصتش دست نداده. الانم كه دارم اينا رو مينويسم خانوم خانوما كشو ميز ال اي دي رو باز كرده سي دي بي بي انيشتينش رو برداشته داره التماس ميكنه درشو براش باز كنم.     آمده وسايل ميز نهار خوري رو بهم ميريزه. قد اين خانوم يهويي چرا اينقده بلند شد من نميدونم. البته ماشالا     نميذاره ادامه بدم. يه عالمه دستمال كاغذي كشيده بيرون و مثلا بينيش رو تميز ميكنه. ...
8 بهمن 1392

روزاي سخت

     وقتي داشتم آخرين پستم رو ارسال مي كردم نميدونستم قراره تا چند وقت ديگه اسباب كشي كنم اونم درست اول مهر و قبل از بازگشايي مدارس. نميدونستم قراره عزيزم رو از دست بدم. كسي كه با تمام وجودم دوستشون داشتم و الان كه دارم اين جملات رو تايپ ميكنم اشكام روي انگشتام ميچكه و لرزششون رو بيشتر نمايان ميكنه. نميدونستم قراره مامانم بعد از طي اون همه راه طولاني و با چه مشقتي بياد خونه من و همون شب خبر فوت مادرش رو بهش بدن و مجبور شه برگرده. نميدونستم مامانم بلده بخاطر من خودشو قوي نشون بده و گريه نكنه اونم مامانم كسي كه همه ميدونن جونش به جون مامانش بسته بود. نميدونم الان چه حالي داره طفلي نميدونستم نميتونم حتي تو...
28 مهر 1392