تولد بابايي (2)
دوباره سلام عششششششششششششق من. روز تولد بابايي با عموهات تماس گرفتم و قرار شد با دوستاي بابايي براي شام بيان خونه. اينم بگم كه قبلا با عمو احمد هماهنگ كرده بودم تولد بابايي بياد تهران و بابا از اين موضوع خبر نداشت. خريدها خيلييييييي زياد بود و مجبور شدم چندين بار تا سر خيابون اصلي برم و برگردم. ميبخشيد عزيزكم اگه اذيت شدي. همه چي تقريبا آماده بود. بابايي آمد خونه و فهميد مهمون داريم اما هنوز نميدونست مهمونها كي هستند. وقتي در رو باز كرد و عمو احمد رو ديد خيلييييييييي خوشحال شد. بهش گفته بودم يه هديه بزرگ داري كه نميشه كادوش كرد. راستي بابا جون شكم ماماني رو به عمو احمد نشون داد و ...
نویسنده :
مامان آوا
16:48