مها، دختر زيباي من

عكس هاي درخواستي

   ماماني من آماده ام بريم حمام     چرا به من ميگن "آلوين" ؟ من شبيه اينم آخه؟؟     مامان به جا لالايي، برام غزل مي خونه     من دختر ناز بابامم (البته عكاس مامانمه ها)     ...
3 بهمن 1391

دو ماهگی و واکسن

     امروز واکسن دو ماهگیت رو زدی مامانی. بمیرم برات که اینقدر درد کشیدی.      صبح با مادر (از این به بعد: مامان جون زهرا ) رفتیم بهداشت و خاله ی مامانی زحمت واکسن رو کشیدن. الان که اینجام شما خوابیدی خواب 10 دقیقه ای, میخوابی بعد با بغض بیدار میشی و جیغغغغ.     جشن تولد دو ماهگیت رو گذاشتیم هفته بعد, شب یلدا که بابایی میاد پیشمون.      خیلی دوست دارم مامانی. فدای اشک گوشه چشمت. واییییییییییی دلم برات کبابه نمیدونم چی بگم و چی بنویسم. ...
22 آذر 1391

امان از دست مها و نی نی وبلاگ با هم.

     دیروز بالاخره تونستم با موبایل پست بذارم اونم در شرایطی که با یه دستم مها رو نگه داشته بودم و با دست دیگه تایپ میکردم اما وقتی وبلاگ رو چک کردم فقط عنوان اون ثبت شده بود و خبری از مطلب نبود.      الان هم دخترم روی شونه ام هست و همزمان هم دارم تکونش میدم و هم لالایی میخونم و هم تایپ میکنم حالا چه آش شله قلمکاری بشه. اصلا این دختر با نی نی بلاگ حساسیت داره تا میام پست بذارم بیدار میشه.       ...
15 آذر 1391

بدون عنوان

     خيلي وقته دارم سعي ميكنم تو وبلاگ دخترم عكس بذارم اما نميدونم چرا آپلود نميشد. حالا هم كه با وجود دختر شيطون بلاي نازم كه تمام وقتمو به خودش اختصاص داده كمتر ميتونم بيام و مطلب بنويسم يا عكس بذارم. الان كه دارم مينويسم مها تازه شير خورده و خوابيده، هر چند خوابش چند دقيقه اي هست.     گفتم همين چند دقيقه رو غنيمت بشمرم و بيام برا دايي جونش كه فقط يه عكس ازش ديده عكس بزارم. كاش زودتر موقعيتي پيش بياد بتونيم از نزديك همديگه رو ببينيم.                       بيمارستان، روز تولد، بعد از اولين...
8 آبان 1391

تولدن مبارك عششششقم

     دخترم، عشقم، اميد زندگيم روز شنبه 22 مهر 1391، ساعت 8:38 صبح يه روز قشنگ پاييزي در بيمارستان عرفان، با وزن  3040 گرم، قد 51 س. م، دور سر 35 س.م و دور سينه 33 س.م، زير نظر خانوم دكتر خوب و مهربون، مژگان كامكار چشماي قشنگش رو به دنيا باز كرد.
28 مهر 1391

آخرين ويزيت / آخرين سونوگرافي / آمدن دايي جون

     سلام عشق من. بالاخره روز آخرين ويزيت و چكاب بارداري هم رسيد و اين بار با مادر جون رفتيم و مث هميشه بابايي با تاخير رسيد و نيم ساعت منتظرش شديم. سوالهاي آخرمون رو از خانوم دكتر مهربون پرسيديم و به روال اين چند ويزيت آخر، يه كم شيطنت كرديم و من از بابايي گله كردم و از ترس ها و دلهره هام گفتم و يه كم آروم شدم.      چون حس مي كردم حركتت يه كم كند شده خانوم دكتر خواستند سونو فيزيكال انجام بدم. با مادر جون رفتيم سونوگرافي. يه راني خوشمزه خوردم و خوابيدم روي تخت براي شنيدن صداي ناز قلبت و شمردن تعداد حركاتت. دوباره يه عالمه اسب توي يه دشت سرسبز شروع كردن به دويدن. بهترين صدايي كه ميشه شنيد. ام...
19 مهر 1391

38 هفته و 2 روز

     الهييي ماماني فدات شه دخترم. به اميد خدا، هفته ي بعد اين ساعت و حتي 12 - 13 ساعت قبل از اين، شما تو بغل مني. حتما يه دل سير هم شير خوردي قربونت برم. خدا كنه به اندازه كافي شير داشته باشم تا معده كوچولوت پر پر شه.     ...
15 مهر 1391

يك رقمي شد!!

     روزهاي انتظارم يك رقمي شد. فقط 9 روز ديگه تا ديدن دخترم مونده. 9 روز تا پايان 9 ماه بارداري مونده. سخت بود، سخت تر از اوني كه تصورش رو مي كردم. دردها و عوارضش خيلي بيشتر از اون چيزي بود كه همه مي گفتن. همه منظورم همه ي مادر هاي با تجربه است. همه ي زنهايي كه روزي طعم مادر شدن رو چشيدن. همونهايي كه درد و ناراحتي و عوارض بارداري رو به عشق مادر شدن فراموش كردند. دارم فك ميكنم چقدر حافظه ي انسانها ضعيفه، مخصوصا زنها. تمام سختي هاي شروع يك زندگي مشترك، ادامه اون با از خودگذشتگي هاي پي در پي، سختي هاي بارداري و پرورش فرزند،سختي هاي مادر شدن. راستي چرا ما زنها اينقدر فراموشكار يا بهتره بگم فداكاريم؟؟!!   &nbs...
12 مهر 1391