يك رقمي شد!!
روزهاي انتظارم يك رقمي شد. فقط 9 روز ديگه تا ديدن دخترم مونده. 9 روز تا پايان 9 ماه بارداري مونده. سخت بود، سخت تر از اوني كه تصورش رو مي كردم. دردها و عوارضش خيلي بيشتر از اون چيزي بود كه همه مي گفتن. همه منظورم همه ي مادر هاي با تجربه است. همه ي زنهايي كه روزي طعم مادر شدن رو چشيدن. همونهايي كه درد و ناراحتي و عوارض بارداري رو به عشق مادر شدن فراموش كردند. دارم فك ميكنم چقدر حافظه ي انسانها ضعيفه، مخصوصا زنها. تمام سختي هاي شروع يك زندگي مشترك، ادامه اون با از خودگذشتگي هاي پي در پي، سختي هاي بارداري و پرورش فرزند،سختي هاي مادر شدن. راستي چرا ما زنها اينقدر فراموشكار يا بهتره بگم فداكاريم؟؟!!
از فداكاري خسته ام. خيلي خسته. اما نه از مادر شدن. عاشق اين حسم. عاشق ضربه ها و تكونهاي دخترم. حتي عاشق همه ي اون تهوع ها و دردهاي عجيب غريبي كه تو اين مدت منو بيش از پيش شرمنده ي مامانم ميكرد. من عاشق زندگي ام. زندگي با دخترم. تنها چيز با ارزشي كه توي دنياي كوچيكم دارم. دختري كه 9 روز ديگه مياد بغلم. با شيره ي جونم شيرش ميدم و اميد رو جرعه جرعه به كامش ميچكونم. من عاشق دخترمم.