مها، دختر زيباي من

هفته ي 25

     امروز ميلاد امام زمان هست و تعطيل و من مث همه ي تعطيلات تنها.    از ديشب بد جوري هوس قيمه سيب زميني كردم. طوري كه حتي بوش رو هم حس ميكنم. ديشب تا ساعت 3 بيدار بودم و خدا خدا ميكردم بابايي امروز خونه بمونه و با كمك هم قيمه درست كنيم. اما تصور درست كردن قيمه و خوردنش فقط 2 ساعت با من بود و بابايي ساعت 5 رفت.    چند روز پيش رفتيم تشك بازي و سرويس كالسكه و يه مقدار ديگه از لوازم بهداشتي ني ني كه مونده بود خريدم و از اون روز تا الان منتظر يك ساعتم كه بدون درد بتونم حركت كنم اما انگار نازٍ دخترك من بيشتر از اينهاست. خانوم ميخواد كه من از صبح تا شب فقط بشينم و براشون كتاب بخونم. ولي من همچنان امي...
15 تير 1391

23 هفته و 4 روزي ماماني.

     سلام عروسك من، دخترك شيطونم. الهي من فداي اون دست و پاي كوچولوت شم كه اينطوري محكم به دل ماماني ميكوبي. اين روزا كه 23 هفته رو پشت سر گذاشتي، ضربه هات محكم تر و بيشتر شده. اونقدر محكم كه بابايي ميتونه از روي لباس ماماني حركتت رو دنبال كنه و اونقدر زياد كه شب ها هر وقت بيدار ميشم تو داري توي دلم وول ميخوري و دلم نمياد بخوابم. دوست دارم تا صبح، دستمو بذارم روي دلم، لمست كنم، برات شعر و ترانه بخونم و يك لحظه هم چشمامو از روي دلم برندارم، مبادا لذت ديدن يه حركت كوچولوت رو از دست بدم.      چند روز پيش بازم برات كتاب خريدم. "قصه ي ما مثل شد" جلد 3 و 5، "مجموعه حكايت هاي بوستان"، "عادتهاي پسنديده برا...
6 تير 1391

ديدار مجدد

ديروز بدترين و بهترين روز زندگيم بود. ازاول صبح، فشارم اونقدر پايين بود كه فكر ميكردم دارم مي ميرم و توي اون حال دائما به دخترم فكر ميكردم به اينكه اگه اتفاقي براي من بيفته دخترم چي ميشه. تا كي زنده ميمونه؟! حس خيلي بدي بود. نميدونم چند دقيقه بيهوش بودم.      عصر بايد ميرفتم سونو 3 ماه ي دوم، قبلا با بيمارستان پارس هماهنگ كرده و وقت گرفته بوديم اما وقتي رسيديم منشي گفت كه اين سونو رو انجام نميدند. با وجود ضعف و سرگيجه ي شديد هر جوري بود خودمو رسوندم گيشا و مركز سونوگرافي كيهان. اونجا هم بيشتر از 2 ساعت منتظر شديم.توان و تحملم كاملا تحليل رفته بود. وقتي خوابيدم روي تخت، دوست داشتم ديگه بلند نشم و براي هميشه بخوابم. ان...
28 خرداد 1391

بابايي خونه است!!

     سلام عزيز دل ماماني!      ديروز پسر خاله نجمه، دوست و همكار ماماني، ساعت 11 صبح، با قد 54 س.م و وزن 3900 گرم؛ چشماي قشنگش رو به دنيا باز كرد. خاله نجمه، حالش خيلي خوب بود و از همه چي هم راضي. من كه از خوشحالي بال درآورده بودم فكر كنم از ذوقم به تمام كانتكت هاي گوشيم اس ام اس دادم.      امروز جمعه است و بعد مدت ها بابايي خونه، داريم با كمك هم اتاق شما رو آماده ميكنيم. اول از تراس شروع كرديم. بابايي رفته توي تراس و به شدت مشغول كردگيري و جابجا كردن وسايله. همش هم سرفه ميكنه و ميگه توخسوپلاسكوو گرفتم. هههههههه منظورش توكسوپلاسموزه. آخه چند وقت پيش يه مامان گربه با ني نيش آمده ب...
19 خرداد 1391

خوش خبر نيستم.

   اين روزا خيلي سخت بود. دردهايي داشتم كه نميدونستم علتش چيه و يا اينكه ممكنه به دخترم آسيب بزنه يا نه. وسط هفته بود و شرايط كاريم هم طوري كه نميتونستم مرخصي بگيرم. تنها كاري كه ميتونستم بكنم تماس گرفتن با دكترم بود كه اونم شماره مستقيم به بيمار نميدن و بايد با ماماهاي مطب صحبت مي كردم كه دائما هم خطشون مشغول بود. خيلي اذيت شدم تا بالاخره پنج شنبه با همسري رفتيم مطب خانم دكتري كه همسر يكي از دوستان همسري معرفي كرده بود. خانم دكتر خيلي خوش برخورد بودند و برعكس دكتر قبلي كه بدون انجام آزمايش منو از فشار خون بالا و ورم و ديابت بارداري ترسونده و يه عالمه استرس بيجا بهم وارد كرده بود؛ برام آز نوشت و خواست تلفني جواب رو بهشون اطلاع بدي...
16 خرداد 1391

تو چيكار ميكني؟! من چيكار مي كنم.

   سلام عزيزكم.   خيلي دوست دارم بدونم شما داري تو دل ماماني چي كار ميكني!! آخه دو روزه حالم زياد خوب نيست.   تو اين چند روز كه آپ نكردم اتفاق خاصي نيفتاده. فقط اينكه:      فعلا در مرحله ي جمع آوري اطلاعات براي خريد سيسموني گل دخترم هستم.     هر روز برات موسيقي سنتي ميذارم جالب اينه كه حس ميكنم حركت و ضربه هات با شنيدن موسيقي بيشتر ميشه. شايد تو هم مث ماماني از شنيدن اين نوع موسيقي به وجد مياي. شايد هم داري ضربه ميزني كه بگي بسسسسه، من اينا رو دوست ندارممممممممم.     تا الان پنج تا از داستانهاي مرزبان نامه رو برات خوندم باضافه ي مجموعه ي لالايي ها كه...
8 خرداد 1391

سرم شلوغه ماماني

   سلام دختركم! نميدونم اوضاع و احوالت توي دل ماماني چطوره، اما اين يك هفته حسابي به دل ماماني مي كوبي. مخصوصا وقتي ميريم خونه خاله مرضيه پيش مادر. اونجا همش بالا پايين ميپري. حتما تو هم از اينكه مامان بعد از مدتها پيش مامانش هست و آرامش داره خوشحالي عسلم.   اين روزا سرم خيلي شلوغه ماماني. كارهاي خونه برام خيلي سخت شده و اينكه تقريبا هر روز ميرم خونه خاله هم يه جورايي از نظر جسمي اذيتم ميكنه اما ميدونم كه فقط همين چند روزه و مادر خيلي زود ميره. برا همين دوست دارم نهايت استفاده رو از بودنشون در كنارم بكنم. كارهاي مدرسه هم خيلي زياده و براي رسيدن تعطيلات تابستون روز شماري مي كنم. آخه ميخوام هر چه زودتر با آرامش كامل براي دختر ...
4 خرداد 1391

اولين ضربه

  داشتم خيلي آروم با مادر يكي از دانش آموزها صحبت مي كردم. يهو چشمام گرد شد. دستم رو گذاشتم روي شكمم. بلهههههههه شما داشتي با شدت تمام ضربه ميزدي. مث پرنده اي كه بخواد خودش رو از قفس آزاد كنه. دوست داشتم از خوشحالي فرياد بزنم.جيغغغغ بكشم، بالا پايين بپرم، اما نمي شد. اصلا نفهميدم به اون خانوم چي گفتم.   تجربه ي شيريني بود. خيلي شيرين. حالا هر بار، يه ضربه مي زني و بعدش سكوتتتتتتت. انگار داري بازي مي كني شيطونكم. در مي زني و فرار مي كني. ...
26 ارديبهشت 1391

سلاممممممممم دختركم

  سلام عششششششششق من.   پنج شنبه بايد آز خون مي دادم. رفتم بيمارستان پارس و اونجا گفتند براي اين آز، بايد نتيجه ي آخرين سونو را داشته باشي. بخش سونوگرافي بيمارستان تعطيل بود. از قبل آدرس سونوگرافي نزديك بيمارستان رو سرچ كرده بودم. با بابايي تماس گرفتم و گفتم اگه مي خواي ني نيت رو ببيني زود بيا.   توي مطب سونوگرافي منتظر شديم. منشي گفت يك ساعت طول ميكشه هر چند اين يك ساعت 3 ساعت و نيم شد. اما به نتيجه اش مي ارزيد.   تو اين مدت انتظار، به شدت استرس داشتم. دست و پاهام از گرسنگي و استرس مي لرزيد. بابايي هم حسابي خسته بود و همونجا توي مطب يه چرت كوچولو زد. هر چند بيدارش كردم. آخه داشت با چشماي بسته مي خنديد. فكر كنم داش...
23 ارديبهشت 1391