مها، دختر زيباي من

سلاممممممممم دختركم

1391/2/23 18:38
نویسنده : مامان آوا
418 بازدید
اشتراک گذاری

  سلام عششششششششق من.

  پنج شنبه بايد آز خون مي دادم. رفتم بيمارستان پارس و اونجا گفتند براي اين آز، بايد نتيجه ي آخرين سونو را داشته باشي. بخش سونوگرافي بيمارستان تعطيل بود. از قبل آدرس سونوگرافي نزديك بيمارستان رو سرچ كرده بودم. با بابايي تماس گرفتم و گفتم اگه مي خواي ني نيت رو ببيني زود بيا.

  توي مطب سونوگرافي منتظر شديم. منشي گفت يك ساعت طول ميكشه هر چند اين يك ساعت 3 ساعت و نيم شد. اما به نتيجه اش مي ارزيد.

  تو اين مدت انتظار، به شدت استرس داشتم. دست و پاهام از گرسنگي و استرس مي لرزيد. بابايي هم حسابي خسته بود و همونجا توي مطب يه چرت كوچولو زد. هر چند بيدارش كردم. آخه داشت با چشماي بسته مي خنديد. فكر كنم داشت روياي ديدن تو رو مي ديد.

  بالاخره نوبت به ما رسيد. از خانوم دكتر خواهش كردم اول تو رو ببينم و بعد بره سراغ سونو براي چك كردن دهانه رحم. ايشون هم قبول كرد. خيلييي خانوم خوش ذوق و مهربوني بود. البته من و بابايي هر جا بريم دكترها رو وادار به حرف زدن مي كنيم.

  روبروي من مانيتور نبود و اين خيليي اذيتم مي كرد. انگار براي ديدنت تمركز نداشتم.  تصوير هم زياد واضح نبود. برعكس اون چيزي كه اولين بار ديده بودم. يه كم توي ذوقم خورده بود ولي از اينكه همين تصوير ناواضح رو هم ميبينم خوشحال بودم.

  بابايي تمام مدت داشت فيلم مي گرفت و براي فهميدن جنسيت بيشتر از من عجله داشت. اولش پشتت رو كرده بودي به ما و خيال رو نمايي نداشتي. خانوم دكتر يه كم باهات بازي كرد و بالاخره صورت ماهت رو ديدم عسلم. دستات رو ميذاشتي روي صورتت و دالي مي كردي. انگار واقعا خيال بازي داشتي. چند دقيه اي محو شيطنت هات شده بوديم كه يهو خانوم دكتر گفت: " دختتتتتتتتتره "

  واااااااااااااااااااااااااااي انگار دنيا رو بهم داده بودند اشكهام گونه هاي سردم رو با گرمي نوازش مي كرد و ميچكيد روي بالش.

  بابايي ذوق كرده بود و همون جا اصرار داشت كه ثابت كنه تو شبيه اوني و يه عالمه جلو خانوم دكتر با هم كل كل كرديم.

  بعد از خانوم دكتر خواستم اجازه بده صداي قلبت رو بشنويم.

  بهترين صدايي كه يه زن مي تونه تصور كنه. چشمام رو بستم. حس ميكردم توي يه دشت سرسبز هستم و بوي علف و نم بارون همه جا پيچيده، نسيم آروم با موج موهام بازي ميكنه و يه عالمه اسب دارند به سمتم ميان. زيبا و باوقار.

به خانوم دكتر گفتم انگار توي يه دشتم و اسب ها دارند با هم ميدوند. اين صداي پاي اونهاست كه آزاد و رها اين ور و اونور مي رند. اونم بهم گفت خيليييييي رمانتيكي.

  همه چي عالي بود. حال من، حال بابايي و مهم تر از همه حال تو كه باعث شده بود اين همه شادي مهمون دلهاي ما بشه.

 بابايي از اتاق رفت بيرون و من آماده سونوي بعدي شدم. وقتي كارم تموم شد و آمدم بيرون، چشماي بابايي از شوق مي درخشيد. توي اين فاصله به همه دوستاش هم خبر سلامتي و البته دختر بودن تو رو داده بود. الان هر جا ميره همه حال تو رو ميپرسند حتي توي اس ام اس ها و كامنت هاشون. اونقدر بهم تبريك گفتند كه حس مي كردم همين الان تو توي بغلمي نازنين مامان.

  و اين شد بهترين هديه روز زن، يا بهتر بگم روز مادر كه تا حالاگرفتم. يه دخمل ناز و سالم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

فروغ
31 اردیبهشت 91 10:41
عزیزممممممممممممممممممم
چقدر خوندن خاطره ی شیرین دیدن دختر گلت لذت بخشه - من هم با شادی و لذت تو غرق شادی شدم

بوس برای فرشته خانوم توی دلت که اینقدر گله و باعث شادی خیلی خیلی ها شده

این نه ماه رو با هم خوش بگذرونید عزیزم


مرسي خاله فروغ جونم.

من و ماماني مشتاقانه منتظريم وبلاگ فرشته ي شما رو ببينيم.