مها، دختر زيباي من

ديدار مجدد

1391/3/28 15:34
نویسنده : مامان آوا
1,067 بازدید
اشتراک گذاری

ديروز بدترين و بهترين روز زندگيم بود. ازاول صبح، فشارم اونقدر پايين بود كه فكر ميكردم دارم مي ميرم و توي اون حال دائما به دخترم فكر ميكردم به اينكه اگه اتفاقي براي من بيفته دخترم چي ميشه. تا كي زنده ميمونه؟! حس خيلي بدي بود. نميدونم چند دقيقه بيهوش بودم.

     عصر بايد ميرفتم سونو 3 ماه ي دوم، قبلا با بيمارستان پارس هماهنگ كرده و وقت گرفته بوديم اما وقتي رسيديم منشي گفت كه اين سونو رو انجام نميدند. با وجود ضعف و سرگيجه ي شديد هر جوري بود خودمو رسوندم گيشا و مركز سونوگرافي كيهان. اونجا هم بيشتر از 2 ساعت منتظر شديم.توان و تحملم كاملا تحليل رفته بود. وقتي خوابيدم روي تخت، دوست داشتم ديگه بلند نشم و براي هميشه بخوابم. انگار تخت جزيي از وجودم شده بود. به دكتر گفتم چند روز پيش بخاطر نامنظم بودن ضربان قلب جنين و دردهاي زيادي كه داشتم اورژانسي سونو شدم. ميخوام الان بهم اطمينان بديد قلب دخترم سالمه. دكتر هم صداي ضربان قلب رو برام گذاشت و گفت بهتر از اين نميشه. بعد هم تمام اجزاي بدن دخترم رو يكي يكي چك كرد و توضيح داد كه همه سالم هست و كوچولوي من هيچ مشكلي نداره.

   جنين چرخيده بود، وقتي سرش رو رو به پايين ديدم انگار كه چيزي منو تو خودش ميچلوند. ميدونستم اين مسئله يعني اينكه هر لحظه به ديدن و در آغوش كشيدن دخترم نزديك ميشم و اين باعث ميشد خوشحال باشم اما يه ترس و شوك ناشناخته اي هم سراسر وجودم رو گرفته بود و انگار داشت از درون ميفشردم. توي اين احساسات دوگانه غرق بودم كه دكتر يه چيز سرد گذاشت روي شكمم. تصوير مانيتور عوض شد و صورت زيباي دخترمو ديدم كه با لبهاي باز و چشماي بسته به سمت من چرخيده بود. همه چي خيلي واضح بود درست مثل اينكه الان توي آغوشم باشه و بهش نگاه كنم. كم كم لبهاشو جمع كرده دهنش رو بست و با انگشتاي دستش كه كنار صورت كوچولوش گذاشته بود بازي كرد. تازه فهميدم اون مور موري كه توي دلم احساس ميكنم بخاطر حركت انگشتاي كوچيك دخترمه. الهي من فداش شم. خيلي ماه بود. اولين بار بود چهره اي به اين زيبايي ميديدم. مطمئنم كه همه ي مادرها همين حس رو دارند. به پهناي صورتم اشك ميريختم. سعي ميكردم صداي هق هقم بلند نشه تا آرامش دخترم بهم نخوره و بتونم صورتش رو تو همون حالت تماشا كنم. دكتر گفت اينم هديه ي من به شما.

     ميخواستم عكس اون صورت زيبا رو داشته باشم اما دكتر گفت اگه خواستيد ميتونيد دوباره بياد و درخواست سونو 4 بعدي بديد اونموقع بهتون عكس ميدم. اين فقط يه سوپرايز بود.

     تنها برگشتم خونه خواهرم و سعي كردم كمي استراحت و تنش روز رو از تن خسته ام دور كنم.اما هر لحظه بخاطر تنگي نفس و طپش قلب شديد از خواب ميپريدم. باز هم رفتم بيمارستان. از درد گريه ميكردم. احساس تنهايي و غربت داشت خفه ام ميكرد. دلم ميخواست مامانم كنارم مي بود. نوار قلب و سرم و آمپول و ... ساعت 1 هم رسيدم خونه.

    سعي ميكنم تمام خاطرات بد رو فراموش كنم و اجازه بدم لذت ديدن موجود كوچولوي توي دلم براي هميشه توي ذهنم بمونه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامی رها
1 تیر 91 0:44
اخه اوا جونم عزیزم وقتی نوشته هاتو میخونم هم برات خوشحال میشم هم ناراحت ....امیدوارم و دعا میکنم که دختر نازت تا هفته 38 صبر کنه بعد بدنیا بیاد ..دعا میکنم که هر چی زوتر حالت بهتر بشه عزیزم
و بهت تبریک میگم که تونستی صورت قشنگ دخترت رو ببینی


ممنون رويا جون.