هفت خوان غافلگيري همسري
بعد از مثبت شدن بي بي چك، دوباره لباس پوشيدم و رفتم آزمايشگاه و آز بتا دادم. اصرار داشتم جوابش رو تا يك ساعت بعد بگيرم آخه بعد از اون مي رفتم كلاس سنتور و شب با همسري برمي گشتم خونه و اين طوري نمي تونستم غافلگيرش كنم،اما نشد كه نشد.
توي كلاس يه كم درد داشتم و همش مي ترسيدم اتفاقي كه درست سال قبل برام افتاده بود و ني ني نيامده رفته بود دوباره تكرار شه. آروم و قرار نداشتم و نمي تونستم راحت روي صندلي بشينم. خلاصه به استادم گفتم دردم چيه و خودمو راحت كردم.
با همسرم ميدون توحيد قرار گذاشتم. توي مسير همش داشتم فك ميكردم چطوري مي تونم بدون اينكه شك كنه ازش جدا شم و برم آزمايشگاه و جواب آز رو بگيرم.
رسيدم سر خيابون نزديك خونه. بهش گفتم: "يه عالمه خريد داريما. من حوصله ندارم باهات بيام، ميرم خونه تو برو خريدا رو انجام بده." اما قبول نكرد و گفت ميرسونمت خونه، ليست خريد رو بنويس ميرم تنهايي مي گيرم. رسيديم خونه سريع يه ليست بلند بالا براش نوشتم و فرستادمش بيرون.
يه كاغذ رنگي برداشتم و روش نوشتم:
" سلام بابايي جونم
اولين سلام ني ني به بابايي"
وقت نكردم تزيين خاصي انجام بدم. كاغذ رو گذاشتم زير سنتورم و از خونه رفتم بيرون. خودمو زير بارونيم قايم كرده بودم مبادا همسري منو ببينه. يهو يه صدايي گفت: " ااا كجا ميري؟ " همسرم بود. در يه مغازه واستاده بود و داشت تخمه مي گرفت. منم من و من كنان گفتم:" دارم مي رم لوازم التحريري. مي خوام يه بسته برگ آ 4 بگيرم." حالا اين وسط اين لوازم التحرير و كاغذ آ4 از كجا آمد تو ذهنم نمي دونم. بهم گفت:" بيا اين جا يه عالمه ادويه هاي جور واجور داره ببين چيزي ميخواي؟" حالا من هي مي گفتم نه اون هي مي گفت حالا بيا ببين. خلاصه از من انكار و از اون اصرار. از طرفي مي ترسيدم دير بشه و آزمايشگاه بسته شه از طرف ديگه مي ترسيدم بهم شك كنه.
به هر حال از اين خوان به سلامت بيرون آمدم. خدا رو شكر همسرم اصلا نمي دونست لوازم التحريري كجاست و بهم پيشنهاد هم نداد كه تو برو خودم برات مي گيرم.
رسيدم آزمايشگاه و جواب رو گرفتم. هموني بود كه مي دونستم. مثبت. برگشتم سمت خونه البته با سه تا شاخه گل. دو تا گل رز قرمز خوشگل و يه دونه غنچه ي صورتي. گل ها توي يه دستم بود و جواب آز توي يه دست ديگه. يهو گوشيم زنگ خورد. همسري بود. گفتم:" كجايي؟" گفت:" پشت سرت رو نگاه كن." نفسم بند آمده بود گفتم نقشه هام نقش برآب شد.
فوري گل ها رو زير بارونيم قايم كردم و برگشتم پشت سرم، ديدم داره ميوه مي خره. همون جوري گفتم: " نه من ميرم خونه" باز دوباره از اون اصرار از من انكار.
اين خوان هم با موفقيت گذشت و همسري اصلا نپرسيد اون چيه زير بارونيت؟ پس كو كاغذ آ4؟
رفتم خونه. كاغذ رو برداشتم، تزيين كردم و پشتش رو چسب زدم و با همسري تماس گرفتم. بهش گفتم:" رسيدي خونه زنگ در رو بزن." گفت: "نه، نيازي نيست." گفتم:" دستت سنگينه خودم در رو باز مي كنم." گفت: " نه قبلا آمدم خونه و وسايل رو گذاشتم الان دستم سبكه." اين بار از من اصرار و از اون انكار.
صداي زنگ در آمد. آيفون رو برداشتم. "بللللله. بيا بالا." فوري كاغذ رو با 3 تا شاخه گل چسبوندم به در. از چشمي نگاش كردم. يهو دستاش شل شد. كيسه هاي ميوه توي دستاش تاب ميخورد. چشاش مي درخشيد. دهنش همراه با يه لبخند كوچيك باز مونده بود. همونجا خشكش زده بود. نتونستم بيشتر از اين تحمل كنم در رو باز كردم و جيغ كشيدم انگار الان ديگه باورم شده بود كه بي بي چك مثبت شده. پريدم بغلش كردم اما هنوز همون جوري بود. گيج بود. ميوه ها رو داد دستم. گفتم نه، نه، الان من بار شيشه دارم. اونموقع بود كه خنديد. حالا ديگه دوتاييمون باورمون شده بود كه ني ني داريم.