هفته ي 15
نمي دونيد با چه ذوقي به بالا رفتن رقم هفته ها فكر ميكنم. درسته از بزرگ شدن ني ني خيلي هيجان دارم اما يه بخش بزرگي از اين هيجان و ذوق مرگ شدن به خاطر وعده و وعيد هايي هست كه مي شنوم مبني بر اينكه تا چند وقت ديگه اين ويار عذاب دهنده تموم ميشه. اما زهي خيال محال.
امروز، صبح زود بايد مي رفتم اداره و دوباره براي مدرسه جديد چونه ميزدم. اما از وقتي بيدار شدم توي دستشويي بودم . از چهارده فروردين مرخصي بودم و حالا بايد مي رفتم يه مدرسه كه جاي خالي داره. از چند روز پيش يه پام اداره بود و يه پام خونه. يه مدرسه بهم معرفي كرده بودند دارقوز آباد. منم كه اصلا اينجاها رو نمي شناسم به اميد اينكه تعداد دانش آموزانش كم هست، مي خواستم برم كه مديرم به دادم رسيد و گفت اين جايي كه بهت معرفي كردند اصلا نيرو غير بومي نداره اونقدر كه دور هست و تو اصلا با اين شرايطت نمي توني بري اونجا. "خدا خيرش دهاد"
خلاصه رفتم و تونستم يه مدرسه تقريبا نزديك خونه بگيرم. معاون مقطع خيلي خانوم مهربوني هست و واقعا كمكم كرد. كاش دنيا پر بود از مسئولين اينچنيني. مؤدب و با وقار و با انصاف. تو راه برگشت حسابي كم آوردم و به خونه نرسيدم. رفتم بيمارستان و باز يه يادگاري ديگه روي دستم.