تلخي گلوكز
بالاخره اين آز تحمل گلوكز نصيب منم شد. از صبح حوصله ي بلند شدن از تخت رو نداشتم. به هر زحمتي بود تا ساعت 9:30 خودمو رسوندم دم در خونه كه يهو غافلگير شدم و بعد از مدتها دوباره تهوع و بالا آوردن و ... .
با يك ساعت تاخير رسيدم آزمايشگاه. بعد از اولين مرحله ي خونگيري (شما بخونيد جون گيري) خانومه 100 گرم گلوكز بهم داد و گفت بخور ولي ممكنه بالا بياري. منم با اعتماد به نفس گفتم: " نه فك نكنم.اين پروسه رو قبل از آمدنم گذروندم." يه ليوان آب برداشتم و سعي كردم گلوله ها به هم چسبيده ي گلوكز رو حل كنم. حالا مگه حل ميشد. عقربه هاي ساعت داشتند تند تند ميدويدند و نيم ساعت اول طي شد و من هنوز نصف گلوكز رو نخورده بودم. به خودم جرات دادم و طي يك عمليات انتحاري مابقي گلوكز رو خوردم. اما خوردن همان و ...
خودمو جمع و جور كردم و دوباره رفتم به اتاق جون گيري بهشون گفتم حالم به هم خورد اگه فك ميكنيد تو نتيجه آزمايش تاثير ميذاره برم و فردا بيام. از خدام بود بهم بگن اشكال نداره. تصور خوردن دوباره ي اون معجون كذايي حالمو بيشتر به هم ميزد. خانومه آستينم رو زد بالا اين يعني اينكه مشكلي نيست. دوباره پرسيدم و اونم تاكيد كرد كه: نههههه و دوباره جونگيري و نيم ساعت انتظار براي مرحله ي سوم. خودمو با خوندن كتاب سرگرم كرده بودم الان ديگه انگار عقربه هاي ساعت خسته شده بودند و حوصله ي حركت نداشتند. شايد اونها هم از اون شهد تلخ خورده بودند. بالاخره 2 مرحله ي بعد هم به هر سختي بود تموم شد و من موندم و 4 تا جاي كبودددددددد روي دستم و حالي كه سعي مي كردم وانمود كنم خيلي خوبه. توي مسير خونه برا خودم يه گلدون كوچيك حسن يوسف خريدم و دلخوش از تموم شدن آزمايش كه دوباره و ..... 3 باره و .... ....... و 7 باره
بالاخره رسيدم خونه. تلخي اون همه شكر حالمو از هر چي غذا بود بهم ميزد. خوابيدم تا يادم بره چه روز بدي رو داشتم. اما اين وروجك خانوم هي بالا پايين ميپريد. خب حق هم داشت بچم اون همه شيريني خورده بودم.
فرداش نتيجه ي آز رو گرفتم. خدا رو شكر مشكل قند نداشتم. اما دكتر گفت كم خوني شديد گرفتم. گفت فعلا قرص آهن هات رو روزي 2 تا بخور وگرنه بايد بستري شي و خون تزريق كني. .
25 ام هم وقت دكتر قلب دارم. اميدوارم اوضاع اين يكي ديگه خوب باشه.
راستي 7 تا كتاب جديد هم براي دخمل خوشگلم خريدم. 3 تا كتاب سه بعدي " كدو قلقله زن، يك روز خانوم گنجشكه، جوجه اردك زشت" و 4 تا كتاب ديگه هم " مهمان هاي ناخوانده مامان بزرگ، كه اينم منو ياد داستانهاي مامانم مي اندازه قربونششششششش برم، تولدت مبارك، آهاي موشي شلوار گلدار ميپوشي و مامان بيا جيش دارم.
از در مغازه ها كه ميگذرم نميتونم خودمو كنترل كنم. حالا خوبه بخاطر دردهام نميتونم زياد از خونه بيرون برم وگرنه وسوسه ميشدم جهيزيه اش رو هم همين حالا بگيرم. واقعا بعضي وقتا درد هم نعمته.