روزاي سخت
وقتي داشتم آخرين پستم رو ارسال مي كردم نميدونستم قراره تا چند وقت ديگه اسباب كشي كنم اونم درست اول مهر و قبل از بازگشايي مدارس.
نميدونستم قراره عزيزم رو از دست بدم. كسي كه با تمام وجودم دوستشون داشتم و الان كه دارم اين جملات رو تايپ ميكنم اشكام روي انگشتام ميچكه و لرزششون رو بيشتر نمايان ميكنه.
نميدونستم قراره مامانم بعد از طي اون همه راه طولاني و با چه مشقتي بياد خونه من و همون شب خبر فوت مادرش رو بهش بدن و مجبور شه برگرده.
نميدونستم مامانم بلده بخاطر من خودشو قوي نشون بده و گريه نكنه اونم مامانم كسي كه همه ميدونن جونش به جون مامانش بسته بود. نميدونم الان چه حالي داره طفلي
نميدونستم نميتونم حتي تو مراسم خاكسپاري يا ترحيمشون شركت كنم.
نميدونستم دختركم تا چند روز ديگه راه ميره و من حتي ذوق نوشتن اين خبر و به خاطر سپردن تاريخ دقيقش رو ندارم.
نميدونستم فك بالايي دختركم دو تا مرواريد تازه داره و نقش من تو اين تحول بزرگ تو زندگي عسلكم فقط بوسيدن و درآغوش كشيدنشه
نميدونستم قراره اين قدر زندگي برام سخت بشه.
واييييييييي خدايا هر كاري ميكنم، هر جا ميرم، هر چيزي مي خرم، هر چيزي ميخورم، هر چيزي مي بينم همه و همه چي منو به ياد مامان بزرگم ميندازه.
سعي خودمو كردم برا مراسم چهلمشون برم شيراز اما فعلا كه نتيجه منفيه. ميدونم اگه برم حالم بهتر ميشه.
دختركم كلمات "دوغ، دو تا، چهار تا، بععععع، جيك جيك و عر" رو با زبان كودكانه و شيرينش ميگه و تاريخ گفتن هيچ كدومشو يادم نيست.
هنوزم با شنيدن موسيقي هاي دوران جنينيش فوق العاده واكنش نشون ميده و سرش رو روي شونه اش خم ميكنه و ناز ميكنه.
راستي
دختركم يك ساله شد
بعد ميام و ماجراي تولدشو براتون تعريف ميكنم فعلا كه اصلا نميدونم چي نوشتم. فقط تايپ كردم. اگه پر از غلط تايپي و نگارشي و ... است ببخشيد.