هفته ي 15
نمي دونيد با چه ذوقي به بالا رفتن رقم هفته ها فكر ميكنم . درسته از بزرگ شدن ني ني خيلي هيجان دارم اما يه بخش بزرگي از اين هيجان و ذوق مرگ شدن به خاطر وعده و وعيد هايي هست كه مي شنوم مبني بر اينكه تا چند وقت ديگه اين ويار عذاب دهنده تموم ميشه. اما زهي خيال محال. امروز، صبح زود بايد مي رفتم اداره و دوباره براي مدرسه جديد چونه ميزدم. اما از وقتي بيدار شدم توي دستشويي بودم . از چهارده فروردين مرخصي بودم و حالا بايد مي رفتم يه مدرسه كه جاي خالي داره. از چند روز پيش يه پام اداره بود و يه پام خونه. يه مدرسه بهم معرفي كرده بودند دارقوز آباد . منم كه اصلا اينجاها رو نمي شناسم به اميد اينكه تعداد دانش آموزانش كم هست، مي خواستم برم كه ...
نویسنده :
مامان آوا
10:26