مها، دختر زيباي من

تولدن مبارك عششششقم

     دخترم، عشقم، اميد زندگيم روز شنبه 22 مهر 1391، ساعت 8:38 صبح يه روز قشنگ پاييزي در بيمارستان عرفان، با وزن  3040 گرم، قد 51 س. م، دور سر 35 س.م و دور سينه 33 س.م، زير نظر خانوم دكتر خوب و مهربون، مژگان كامكار چشماي قشنگش رو به دنيا باز كرد.
28 مهر 1391

آخرين ويزيت / آخرين سونوگرافي / آمدن دايي جون

     سلام عشق من. بالاخره روز آخرين ويزيت و چكاب بارداري هم رسيد و اين بار با مادر جون رفتيم و مث هميشه بابايي با تاخير رسيد و نيم ساعت منتظرش شديم. سوالهاي آخرمون رو از خانوم دكتر مهربون پرسيديم و به روال اين چند ويزيت آخر، يه كم شيطنت كرديم و من از بابايي گله كردم و از ترس ها و دلهره هام گفتم و يه كم آروم شدم.      چون حس مي كردم حركتت يه كم كند شده خانوم دكتر خواستند سونو فيزيكال انجام بدم. با مادر جون رفتيم سونوگرافي. يه راني خوشمزه خوردم و خوابيدم روي تخت براي شنيدن صداي ناز قلبت و شمردن تعداد حركاتت. دوباره يه عالمه اسب توي يه دشت سرسبز شروع كردن به دويدن. بهترين صدايي كه ميشه شنيد. ام...
19 مهر 1391

38 هفته و 2 روز

     الهييي ماماني فدات شه دخترم. به اميد خدا، هفته ي بعد اين ساعت و حتي 12 - 13 ساعت قبل از اين، شما تو بغل مني. حتما يه دل سير هم شير خوردي قربونت برم. خدا كنه به اندازه كافي شير داشته باشم تا معده كوچولوت پر پر شه.     ...
15 مهر 1391

يك رقمي شد!!

     روزهاي انتظارم يك رقمي شد. فقط 9 روز ديگه تا ديدن دخترم مونده. 9 روز تا پايان 9 ماه بارداري مونده. سخت بود، سخت تر از اوني كه تصورش رو مي كردم. دردها و عوارضش خيلي بيشتر از اون چيزي بود كه همه مي گفتن. همه منظورم همه ي مادر هاي با تجربه است. همه ي زنهايي كه روزي طعم مادر شدن رو چشيدن. همونهايي كه درد و ناراحتي و عوارض بارداري رو به عشق مادر شدن فراموش كردند. دارم فك ميكنم چقدر حافظه ي انسانها ضعيفه، مخصوصا زنها. تمام سختي هاي شروع يك زندگي مشترك، ادامه اون با از خودگذشتگي هاي پي در پي، سختي هاي بارداري و پرورش فرزند،سختي هاي مادر شدن. راستي چرا ما زنها اينقدر فراموشكار يا بهتره بگم فداكاريم؟؟!!   &nbs...
12 مهر 1391

هفته 38

     ديگه داريم كم كم به ديدن دخترمون نزديك ميشيم. فقط 11 روز ديگه مونده كه محكممممممم بغلش كنم، صورتشو بچسبونم به صورتم و عطر تنش رو بو بكشم. واييييييي خداي من! تصور اين لحظه اشكمو در مياره. خداياااااااااااا اين حس قشنگ رو تو سرنوشت همه ي منتظراي ني ني قرار بده.      حالا از چكاپ هفته 38 بگم كه: ديروز رفتيم پيش خانوم دكتر. همه چي خوب بود و تو هم مث هميشه اونقدر بالا پايين مي پريدي كه توجه همه رو به خودت جلب كرده بودي. بابايي هم كه فقط ذوق ميكنه كه دخترش اينقدر پر جنب و جوشه. نميدونه كه تو با اين چرخش ها و حركات آكروباتيك، دل و روده و معده و پهلوي ماماني رو به هم مي دوزي.    &nb...
11 مهر 1391

بدون عنوان

      22 مهر      22 مهر، قراره تاريخي بشه كه هميشه توي ذهنمون مي مونه. روز تولد دخترمون، عشقمون.      تقريبا همه چيز برا آمدنش آماده است. هر چند هنوز ساك بيمارستان رو نبستم و لباسهاي كوچولوش رو كه مامانم زحمت شستنش رو كشيدند اتو نكردم. اما خب اگه مامان خوبي باشم و امروز لباسها رو اتو بكشم، ساك هم بسته ميشه و ميتونم نفس راحتي بكشم.      از مرخصي قبل از زايمان بگم كه خانوم دكتر نامه داد و برديم كمسيون پزشكي. اونقدر شلوغ بود كه نفس كم مياوردي. منشي بهم گفت چون مرخصي ات زير 21 روز هست، نيازي نيست تو صف باشي. برو نامه ات رو بده دكتر امضا كنند!! همسري...
4 مهر 1391

مهاي من

سلام مهاي مامان! بلههههه دخترم، عشقم، اسم شما شد: " مها ".    به معني سنگي كه همچون بلور صيقل خورده.    ياقوت سرخ    ابر اميدوارم، روحي داشته باشي به وسعت ابر، بيكران و سخاوتمند. در برابر سختي ها و ناملايمات، محكم باشي مثل سنگ، عاري از هر بدي و كاستي، پاك مثل بلور و همچون ياقوت درخشاني نگين انگشتري زندگيمون.     قربونت برم ماماني. نميدوني چقدر انتخاب اسم سخته. اونم انتخاب اسم شما كه عزيزترينمي. من و بابايي تمام سعيمون رو كرديم و از انتخاب اسمت راضي ايم. اميدواريم شما هم از اسمت خوشت بياد و به قول مامان بزرگا نامدار باشي. ...
31 شهريور 1391

هفته 36

     چند شب پيش، خيلي اتفاقي پاهام ورم كرد. خواهرم و همسرش شام خونه ما بودند و با خودم فكر كردم حتما بخاطر خستگيه كه اينجوري شده. آخه ناهار هم خونه بودند و حسابي خسته شده بودم. اما خب تهوعي كه داشتم و ترس از پره اكلامپسي باعث شد فرداش با باباي ني ني بريم پيش خانوم دكتر. جواب آز ها و سونو از نظر خانوم دكتر عالي بود و ترس از پره اكلامپسي بي دليل. البته قرار شد اگه ورم شديدتر شد، اورژانسي آز ادرار بدم تا اگه مشخص شه بدن پروتئين دفع ميكنه سريع برم بيمارستان. فعلا كه ورم همچنان هست و تمام بند بند انگشتهاي دستم و كف پاهام حسابي درد داره. دلم به اين خوش بود كه من كه تا الان ورم نكردم حتما تا آخرش همينطوري شييييك مي مونم. اما ز...
25 شهريور 1391

سونو 35 هفته

     سلام عشق مامان. ببين چه مامان خوبي شدم، تند تند ميام آپ ميكنم.      امروز رفتم سونو. رفتم كه نه بهتره بگم رفتيم. من و تو دخمل شيطون كه اصلا انگار خواب و استراحت نداري. همه اش در حال وول خوردن تو دل ماماني. جديدا كه محكممممممممم زير دلمو فشار ميدي و همزمان زير قفسه سينه و پهلوهام هم مشمول لطفت ميشن. برگرديم سر موضوع صحبت. با هم رفتيم سونوگرافي. خدا رو شكر از اول، سن بارداري از طريق سونوگرافي و سن بارداري از طريق LP يكي بود و ماماني گيج نميشد و الان خيلي راحت ميتونم بگم هفته ي 35. وزنتون هم 2350 بود كه طبق تحقيقات به عمل آمده توسط مامان جون، براي اين سن عاليههههههه قربونت برم. وضعيت مايع آمنيوتي...
19 شهريور 1391