مامان نرو نان كار
سلام
خيلي وقته چيزي ننوشتم. مها ديگه ماشالا خانوم شده. كارها و رفتار و حرفها و حركاتش همگي مث آدم بزرگاست. كمتر كار بچگانه اي ميكنه و هر بار با انجام كارها و حرفاي آْدم بزرگا به خودم قول ميدم دفعه بعد تعجب نكنم اما وقتي با اون قيافه فينگيلي حركات آدم بزرگا رو ميكنه خب تعجب داره البته همراه با چاشني تبسم.
دوباره پاييز آمد و دلم اينجا، خودم در جاي ديگر. هر روز صبح با يه عالمه دلتنگي ميرم مدرسه و تا ظهر كه برسم خونه انگار گوشه اي از وجود نيست. به كوچه كه نزديك ميشم قلبم تالاپ تولوپ ميزنه. لحظه شماري ميكنم برا ديدار. من زيادي عاشقممممم
جشن تولد خاصي براش نگرفتيم. در عوض توي يك ماه شهريور تا مهر هر چي خواست و معقول بود رو براش خريدم. البته كادو تولد هم جداگانه و مفصل دريافت كردند خانوم. شرايط گرفتن جشن رو نداشتم. مهمترين شرطش رو يعني مهموناش. خب ديگه زندگي هر كي يه جوريه.
مها تقريبا هر روز صبح بيدار ميشه و التماس ميكنه كه نرم سر كار، البته با لفظ خودش: "مامان نرو نان كار". بگذريم كه با چه سختي تونستم پرستاري پيدا كنم كه هر روز صبح بياد خونه و مجبور نباشم مها رو از خونه بيرون ببرم. از خاطرات اون دو روز مهدي كه رفت هم چيزي نمينويسم كه هنوزم اشكم رو درمياره و عذابم ميده.
الان ديگه راحت حرف ميزنه و شعر ميخونه و گاهي هم از خودش شعر ميگه و جالب اينكه اكثرا وزن يا قافيه دارند. مثلا بهش ميگم مها يه شعر بگو. ميگه درباره چي؟ ميگم مامان، گل، آبنبات. و اون شروع ميكنه به گفتن چيزايي كه با اون زبان كودكانه اش خيلي به دل ميشينه. حداقل به دلِ منِ مامان مث همه مامانا
اينم چند تا از عكس هاي ماه من.
باي باي.