مها، دختر زيباي من

عروسك من

     سلام عروسكم. قول دادم زود به زود آپ كنم حتي وقتي مث الان تپش قلب نميذاره راحت نفس بكشم. چاره اي نيست، مامان شدن سخته، اونم مامان دختر نازي مث شما قند عسلم.      ديشب بابايي تا رسيد خونه با يه عالمه ذوق و شوق گفت كه برات يه چيزي خريده، يه چيزي فقط مال خودت. تا بابايي هديه ات رو از كيفش در بياره، من به يه عالمه چيز فكر كردم كه فقط ميتونه مال تو باشه. خب حالا بابا جون چي خريده بود؟؟؟ يه عروسك پارچه اي ناز و ماماني كه من با ديدنش اشكم سرازير شد. فك كنم 30 تا عروسك داشته باشي اما اين يكي با همشون فرق داره. يه دختر نازه با موهاي قهوه اي و چشماي مشكي.       چند روز پيش ...
15 شهريور 1391

در هم برهم!!

     سلام عششششقم، مامان قربون اون پاهاي فسقليت بره كه اينطوري محكم به پهلوم ميكوبي. فداي لب ها و گونه هاي كوچولوت بشم. اين روزا هر چند ساعت يه بار، سكسكه ميكني و همش تصور ميكنم الان اون لپ و لب هات چه جوري با اين سكسكه ها بالا پايين ميره.      تو اين مدتي كه برات ننوشتم اتفاقات زيادي افتاد. اول از همه بايد ازت تشكر كنم دختركم، مامان رو از غصه نجات دادي. از اون روزي كه باهات درد و دل كردم حالم خيلي بهتر شد. از همون شب همه چي روبراه شد و اميدوارم همين جوري هم بمونه.     بارها ميام ني ني بلاگ رو باز ميكنم تا از اوضاع و احوال و زندگي و تغييرات جسمي ام و بزرگ شدن روز به روز تو بنويس...
5 شهريور 1391

دلم گرفته ماماني

     سلام عزيز مامان. ميبخشيد كه دير به دير آپ ميكنم. اين روزا وضع روحيم زياد خوب نيست و نگرانم كه اين وضعيت روي تو اثر بدي بذاره ناز گلكم. براي آروم شدن هر كاري ميكنم. باهات حرف ميزنم. داستان هاي شاد برات ميخونم. موسيقي گوش ميدم. اما هيچ كدوم از اينا باعث نميشه از استرسم كم بشه.      چند روزي هم هست كه براي رها شدن از دست افكار مزاحم، خودمو با درست كردن لوستر و آويز روي در و نقاشي براي اتاقت سرگرم كردم.      ماماني، دخترك نازم، تو الان به خدا نزديك تري. كوچولوي مهربونم برا ماماني دعا كن. دعا كن غصه ها از دلم پر بكشن و دوباره شادي جاشو بگيره. دعا كن زندگي آرومي رو برات بساز...
4 مرداد 1391

تلخي گلوكز

     بالاخره اين آز تحمل گلوكز نصيب منم شد. از صبح حوصله ي بلند شدن از تخت رو نداشتم. به هر زحمتي بود تا ساعت 9:30 خودمو رسوندم دم در خونه كه يهو غافلگير شدم و بعد از مدتها دوباره تهوع و بالا آوردن و ... . با  يك ساعت تاخير رسيدم آزمايشگاه. بعد از اولين مرحله ي خونگيري (شما بخونيد جون گيري) خانومه 100 گرم گلوكز بهم داد و گفت بخور ولي ممكنه بالا بياري. منم با اعتماد به نفس گفتم: " نه فك نكنم.اين پروسه رو قبل از آمدنم گذروندم."  يه ليوان آب برداشتم و سعي كردم گلوله ها به هم چسبيده ي گلوكز رو حل كنم. حالا مگه حل ميشد.  عقربه هاي ساعت داشتند تند تند ميدويدند و نيم ساعت اول طي شد و من هنوز نصف گلوكز رو نخو...
21 تير 1391

هفته ي 25

     امروز ميلاد امام زمان هست و تعطيل و من مث همه ي تعطيلات تنها.    از ديشب بد جوري هوس قيمه سيب زميني كردم. طوري كه حتي بوش رو هم حس ميكنم. ديشب تا ساعت 3 بيدار بودم و خدا خدا ميكردم بابايي امروز خونه بمونه و با كمك هم قيمه درست كنيم. اما تصور درست كردن قيمه و خوردنش فقط 2 ساعت با من بود و بابايي ساعت 5 رفت.    چند روز پيش رفتيم تشك بازي و سرويس كالسكه و يه مقدار ديگه از لوازم بهداشتي ني ني كه مونده بود خريدم و از اون روز تا الان منتظر يك ساعتم كه بدون درد بتونم حركت كنم اما انگار نازٍ دخترك من بيشتر از اينهاست. خانوم ميخواد كه من از صبح تا شب فقط بشينم و براشون كتاب بخونم. ولي من همچنان امي...
15 تير 1391

23 هفته و 4 روزي ماماني.

     سلام عروسك من، دخترك شيطونم. الهي من فداي اون دست و پاي كوچولوت شم كه اينطوري محكم به دل ماماني ميكوبي. اين روزا كه 23 هفته رو پشت سر گذاشتي، ضربه هات محكم تر و بيشتر شده. اونقدر محكم كه بابايي ميتونه از روي لباس ماماني حركتت رو دنبال كنه و اونقدر زياد كه شب ها هر وقت بيدار ميشم تو داري توي دلم وول ميخوري و دلم نمياد بخوابم. دوست دارم تا صبح، دستمو بذارم روي دلم، لمست كنم، برات شعر و ترانه بخونم و يك لحظه هم چشمامو از روي دلم برندارم، مبادا لذت ديدن يه حركت كوچولوت رو از دست بدم.      چند روز پيش بازم برات كتاب خريدم. "قصه ي ما مثل شد" جلد 3 و 5، "مجموعه حكايت هاي بوستان"، "عادتهاي پسنديده برا...
6 تير 1391

ديدار مجدد

ديروز بدترين و بهترين روز زندگيم بود. ازاول صبح، فشارم اونقدر پايين بود كه فكر ميكردم دارم مي ميرم و توي اون حال دائما به دخترم فكر ميكردم به اينكه اگه اتفاقي براي من بيفته دخترم چي ميشه. تا كي زنده ميمونه؟! حس خيلي بدي بود. نميدونم چند دقيقه بيهوش بودم.      عصر بايد ميرفتم سونو 3 ماه ي دوم، قبلا با بيمارستان پارس هماهنگ كرده و وقت گرفته بوديم اما وقتي رسيديم منشي گفت كه اين سونو رو انجام نميدند. با وجود ضعف و سرگيجه ي شديد هر جوري بود خودمو رسوندم گيشا و مركز سونوگرافي كيهان. اونجا هم بيشتر از 2 ساعت منتظر شديم.توان و تحملم كاملا تحليل رفته بود. وقتي خوابيدم روي تخت، دوست داشتم ديگه بلند نشم و براي هميشه بخوابم. ان...
28 خرداد 1391