مها، دختر زيباي من

111 روزگي

ماماني صد و يازده روزگيت مبارك عزيزكم. برام خيلي سخته باور كنم خدا نعمتي به اين بزرگي رو بهم بخشيده. نعمتي كه به هيچ طريقي نميتونم اونجوري كه شايسته اش هست شكرگزارش باشم. اونقدر عاشقتم كه گاهي يادم ميره ديگران هم تو اين عشق سهم دارن.             ...
15 بهمن 1391

فريادددددد از دست بعضي ها

     يه عالمه تايپ كردم از اتفاقاتي كه اين يك ماه به من و تو گذشته. مريضي ها و تشخيص هاي نادرست و عذاب كشيدن هر دومون، تو از درد و من از درد تو. اما همشون رو پاك كردم. چه فايده داره بدوني چي كشيدي؟! تو كه بعدها اين دردها رو يادت نمياد. چه ارزشي داره بدوني تو جامعه اي كه زندگي ميكني حتي پزشك هايي كه با ني ني هاي معصوم سر و كار دارن بي مسئوليتند! وقتي قراره هر كسي برداشت خودش رو از مسئوليت برات معنا كنه. خلاصه كه دخترم روزگار نه خوبه و نه بد. فردا دوباره ميريم دكتر.
15 بهمن 1391

بازم عكس

     من خيلي خيلي دختر شيطوني ام و اصلا به ماماني اجازه نميدم تنهايي و بدون حضور من كنارش كاري انجام بده. همش هم ميخوام باهام حرف بزنه يا به حرف زدن من توجه كنه اونم با روي گشاده و لبخند بر لب، وگرنه دعوامون ميشه. خب برا همين ماماني وقت نميكنه بياد و تند تند پست بذاره و از شيطوني ها و كارهاي جديدم بگه. مث خنده هاي بلند بلند و جيغ هاي بنفش و سينه خيز رفتن و گاز گرفتن دست بابايي و خيلي كارهاي ديگه كه پشت هر كدومش يه عالمه ذوق پنهان نهفته اس هم از طرف من و هم ماماني كه دلش غشششش ميره برا من و كارهام. فعلا تا من مثلا خوابم شما چند تا عكس بينيد.   تولد يك ماهگي         من...
4 بهمن 1391

عكس هاي درخواستي

   ماماني من آماده ام بريم حمام     چرا به من ميگن "آلوين" ؟ من شبيه اينم آخه؟؟     مامان به جا لالايي، برام غزل مي خونه     من دختر ناز بابامم (البته عكاس مامانمه ها)     ...
3 بهمن 1391

دو ماهگی و واکسن

     امروز واکسن دو ماهگیت رو زدی مامانی. بمیرم برات که اینقدر درد کشیدی.      صبح با مادر (از این به بعد: مامان جون زهرا ) رفتیم بهداشت و خاله ی مامانی زحمت واکسن رو کشیدن. الان که اینجام شما خوابیدی خواب 10 دقیقه ای, میخوابی بعد با بغض بیدار میشی و جیغغغغ.     جشن تولد دو ماهگیت رو گذاشتیم هفته بعد, شب یلدا که بابایی میاد پیشمون.      خیلی دوست دارم مامانی. فدای اشک گوشه چشمت. واییییییییییی دلم برات کبابه نمیدونم چی بگم و چی بنویسم. ...
22 آذر 1391

امان از دست مها و نی نی وبلاگ با هم.

     دیروز بالاخره تونستم با موبایل پست بذارم اونم در شرایطی که با یه دستم مها رو نگه داشته بودم و با دست دیگه تایپ میکردم اما وقتی وبلاگ رو چک کردم فقط عنوان اون ثبت شده بود و خبری از مطلب نبود.      الان هم دخترم روی شونه ام هست و همزمان هم دارم تکونش میدم و هم لالایی میخونم و هم تایپ میکنم حالا چه آش شله قلمکاری بشه. اصلا این دختر با نی نی بلاگ حساسیت داره تا میام پست بذارم بیدار میشه.       ...
15 آذر 1391

بدون عنوان

     خيلي وقته دارم سعي ميكنم تو وبلاگ دخترم عكس بذارم اما نميدونم چرا آپلود نميشد. حالا هم كه با وجود دختر شيطون بلاي نازم كه تمام وقتمو به خودش اختصاص داده كمتر ميتونم بيام و مطلب بنويسم يا عكس بذارم. الان كه دارم مينويسم مها تازه شير خورده و خوابيده، هر چند خوابش چند دقيقه اي هست.     گفتم همين چند دقيقه رو غنيمت بشمرم و بيام برا دايي جونش كه فقط يه عكس ازش ديده عكس بزارم. كاش زودتر موقعيتي پيش بياد بتونيم از نزديك همديگه رو ببينيم.                       بيمارستان، روز تولد، بعد از اولين...
8 آبان 1391